|
ميهماني
الهه مشتاق
آقاي اراني با انگشتهاي كشيده و سفيدش خوشههاي انگور را يكي يكي جدا ميكند و در كيسه ميريزد. ميوهفروش آشنا است. سي سال است كه با مريضي آقاي اراني كنار آمده است. وقتي كار جدا كردن انگورها تمام ميشود. آقاي اراني كيسه را با نوك دو انگشت ميگيرد و روي ميز ترازو ميگذارد. بعد با احتياط طوريكه گوشة كتش به جايي برخورد نكند به انتهاي مغازه ميرود و دستهايش را در دستشويي ميشويد. دوباره برميگردد كيسة ديگري را با نوك دو انگشت برميدارد و مشغول انتخاب هلو ميشود. ميوه فروش با خنده ميپرسد: «چه خبره آقاي مهندس امروز جشن گرفتين؟» «ميهمان دارم استاد، ميهمان.» «پس يك هندوانة شيرين و آبدار هم ببرين.» «نه هندوانه دردسر دارد. تخمش همه جاي خانه پخش ميشود.» مادرش كه مرد همه كارهاي خانه را ياد گرفت و انجام داد. خريد ميكرد، غذا ميپخت، خانه را تمييز ميكرد، لباسها را ميشست. از همان وقت وسواسي شد. «ان شاالله خير است. كي قراره بعد از قرني بياد منزل شما؟» كيسه ميوهها را در سبد فلزي چرخدار با مراقبت ميچيند و پول را پرداخت ميكند و دوباره دستهايش را در همان دستشويي ميشويد. «خير است استاد. خير است.» به خانه كه ميرسد، غمگين ميشود. مدتها است مهماني به خانهاش نيامده. خانه تميز است اما قديمي و بويناك. بايد به ياد بياورد آن وقتها كه مهمان به اين خانه ميآمد مادرش چكار ميكرد. ميوهها شسته شده در سبد چوبي چيده شده بودند. مادرش از برگهاي سبز درخت مو حياطشان، بهترينها را ميچيد و ته سبد ميوه ميانداخت. چندتايي را هم آب ميزد و روي ميوهها ميگذاشت. براي همين وقتي مهمانها ميرسيدند ميوهها ترو تازه وسط اتاق برق ميزند. مادرش كنار ديوار تشك ابري ميگذاشت و رويش ملافه سفيد ميانداخت. ملافهها بوي گل ياس ميداد. مخدهها را كه قبلاً در حياط خانه با چوب زده بود و خاكشان را گرفته بود دورتادور اتاق و روي تشك ابري به ديوار تكيه ميداد. در تنگ سبز بلوري، شربت به ليمو درست ميكرد. شربت و آب را ميريخت اما يخ را ميگذاشت تا در لحظه رسيدن مهمانها بياندازد. نزديك آمدن مهمانها اسفند و كندر دود ميكرد، در و پنجرهها را باز ميگذاشت تا هوا جابجا شود. همين. اما حالا آقاي اراني احساس ميكند با تمام اينها، يك جاي كار عيب دارد. شايد نور كم است. پردههاي توري كه در گذر سالها سفيدي مشبكشان به زردي تبديل شده است، نور را در خود جمع ميكنند تا بعد الك كرده و يك دست در سطح خانه پخش كند. زردي ديوارها هم در گسترش سايه بيتأثير نيست. آقاي اراني دستمالي به دست ميگيرد و بيهوا بر ديوار ميكشد، زردي و خاكستري ناشي از دودههاي چرب مخلوط ميشود و لكهاي بر جاي ميگذارد كه زنگ خطري است. دست ميكشد. فايده ندارد. روي تشك ابري مينشيند و سعي ميكند به چيز ديگري فكر كند. تا زمان آمدن مهمان پنج شش ساعتي وقت دارد. شايد بهتر باشد به هواي نهار غذاي مختصري فراهم كند. اينطوري هم سرش گرم ميشود هم تا شب گرسنه نميماند. اما درست كردن غذاي گرم خانه را بويناكتر ميكند. ترجيح ميدهد غذاي سرد بخورد: ماست و خيار. غذاي سادهاش خيلي زود خورده ميشود و حالا هنوز هم وقت زيادي تا آمدن مهمان باقي است. روي تشكي كه كنار ديوار پهن كرده بود ميلمد و به آقاي اعتضاد فكر ميكند. چهار روز پيش آقاي اعتضاد زنگ زده بود. وقتي همكارش ميخواست تلفن را وصل كند او دستپاچه شده بود و گفته بود كه كمي صبر كند. مدتها بود كه كسي به او تلفن نكرده بود و حالا بعد از سالها!… سعي كرده بود بر اعصابش مسلط شود و گوشي تلفن را برداشته بود: «بفرماييد.» «اراني جان سلام. من هستم اعتضاد. من را كه يادت هست؟» «سلام از بنده است قربان. اختيار داريد، مشتاق ديدار.» مكالمه طولاني نشد. آقاي اعتضاد عادت نداشت زياد مقدمه چيني كند راست حرفش را زده بود و تمام. گوشي را كه گذاشت هنوز مطمئن نبود كه همة حرفهاي آقاي اعتضاد را درست فهميده باشد. گوشش به شنيدن حرفهايي غير از كار در اداره عادت نداشت. «آقاي اعتضاد شما ايران تشريف داريد؟» «بعله اراني جان ايران هستم. از امريكا كه نميتوانم اين همه پول بدهم به تو زنگ بزنم جانم. » بيست، سي سال پيش با هم همكار بودند. هردو در بخش بروات كار ميكردند. اعتضاد رييس بخش بود و اراني كارمند ساده. عصرها بعضي وقتها با هم از اداره قدم زنان تا پارك همان نزديكي ميرفتند. شايد بخاطر اختلاف سنشان زياد با هم صميمي نبودند اما در محيط اداره تنها دوستان ممكن براي هم به حساب ميآمدند. اعتضاد زن و دو تا بچه داشت. بيشتر در مورد كارهاي اداره گفتگو ميكردند. يك روز بعد از ساعت كار اعتضاد به اراني گفت كه همسرش براي ديدار از خانواده به شهرستان رفته است و او ميخواهد بچهها را براي شام به رستوران ببرد. «اراني جان اگر دوست داري توهم بيا. من تنهايي حوصلهم سر ميرود. » براي شب مقابل در رستوران قرار گذاشتند. آقاي اراني قبل از خداحافظي پرسيده بود. «بچههايت چي هستند؟» «دو تا دختر دارم.» «چند سالشان است؟» «ارانيجان چقدر سئوال ميكني مگر ميخواهي بيايي خواستگاري؟ يكيشان هشت سالهاس و آن يكي دوازده.» آن روز عصر اراني خيلي زودتر از ساعت قرارشان راه افتاد و رفت تا از كتابفروشي كانون براي بچهها كتاب بخرد. براي آنكه كوچكتر بود كتاب شعر پريا را خريد و براي آنكه بزرگتر بود مجموعه داستان ميخوام يهو بزرگ بشم. بعد يك مداد هم خريد و رفت در كافهاي در نزديكي رستوران نشست. كتاب شعر را با حوصله از اول تا آخر اِعراب گذاري كرد تا دخترك بتواند راحت بخواند. تمام اين كارها يكساعتي بيشتر طول نكشيد و تا آمدن آقاي اعتضاد و بچهها هنوز كلي وقت مانده بود. آن روز هم مثل حالا كلافه بود كه با اين وقت اضافه چكار كند. سعي كرد قيافه بچهها را در ذهنش مجسم كند. مادرشان را كه نديده بود اما فرض كرد كه رنگ پوست او سفيد و چشمهايش سياه باشد. در چنين حالتي يكي از بچهها و احتمالاً آنكه بزرگتر بود چشمهايش شبيه پدرش ميشد يعني عسلي و پوستش حتماً مثل مادرش سفيد بود. بچه ديگر چشمهايش سياه بود مثل مادرش و پوست سبزه مثل آقاي اعتضاد شايد هم برعكس. آقاي اراني هيچوقت بچهها را نديد. يعني آن شب آقاي اعتضاد تنها آمد و گفت كه عموي بچهها آنها را با خود به منزل برده است. آقاي اعتضاد هم چون با آقاي اراني قرارداشته اول آمده تا او را ببيند بعد برود. آقاي اراني يادش نميآمد كه آن شب شام چه خورده بود. شايد يك ساندويچ خريده و پياده در راه برگشت به خانه خورده بوده است. اما خوب يادش هست كه كتابها را به آقاي اعتضاد داده بود تا از طرف او به بچهها بدهد. براي آقاي اعتضاد توضيح هم داده بود كه كتابها اثر دو هنرمند معروف هستند هرچند آقاي اعتضاد آنها را نشناخته بود. ساعت از هفت گذشته است و آقاي اراني حسابي بيحوصله شده است. به حياط ميرود بلكه هوايي بخورد و حالش بهتر بشود هرچند در حياط نه متري هواخوري چندان لذتي ندارد. روزهاي ديگر كه مهمان ندارد، اين ساعت از روز معمولاً براي قدم زدن به پارك ميرود. همان نزديكي يك كارگاه قديمي جوجهكشي را خراب كردهاند و برجايش يك پارك ساختهاند. درختهاي پارك آنقدر جوانند كه سايهاشان حتي به زير پاي خودشان هم قد نميدهد. اما بهرحال با همان چند نهال و چمني كه كاشتهاند حال و هواي پارك را گرفته است و از حياط كوچك او خيلي باصفاتر است. آقاي اراني معمولاً دوست دارد چند دوري اطراف پارك قدم بزند بعد روي يكي از نيمكتهاي چوبي بشيند و به اطرافش نگاه كند. آدمهاي پارك همه همديگر را ميشناسند. بچهها هم آن دور و بر بازي ميكنند. آقاي اراني بچهها را ازهمان دور دوست دارد. وقتي نزديك ميشوند دردسر دارند. ممكن است لباس آدم را كثيف كنند. مادرش بچهها را خيلي دوست داشت. روزي نبود كه آقاي اراني از سركار برگردد و يكي دو تا از بچههاي محل را در حياط خانهاشان نبيند. مادرش بسته به فصل براي آنها خوراكي فراهم ميكرد. باقالي پخته، شير موز، گردوي تازة پوست گرفته، خيار رنده شده در شربت سكنجبين. آقاي اراني هم كه ميرسيد بعضي وقتها اگر حوصله داشت با بچهها فوتبال بازي ميكرد. آن وقتها هنوز بيمار نشده بود و لازم نبود بعد از هر شوتي كه ميزد دستهايش را آب بكشد. آقاي اراني به ساعتش نگاه ميكند و وقتي ميفهمد نزديك نه است طپش قلبش زياد ميشود. نكند مهمان آمده است و زنگ زده است و او آنقدر در فكر و خيال بوده كه نشنيده است. در خانه را باهول باز ميكند و به سرتاسر كوچه نگاهي مياندازد. بعد به خودش ميآيد و از اين فكر خندهاش ميگيرد. چطور ممكن است كسي زنگ اين خانه را بزند و او صدايي نشنود. اصلاً با گوشهاي حساسي كه او دارد اگر كسي از پشت در خانه عبور كند او خواهد فهميد. پس مهمان دير كرده است. فكر ميكند بهتراست به داخل خانه برود و اينطور تند تند در حياط قدم نزند. اينكار باعث ميشود خسته بشود و نتواند درست از مهمانش پذيرايي بكند و حالت خوبي ندارد. بايد نشان بدهد كه اصلاً از ديركردن مهمان ناراحت نشده است. در اتاق بازهم روي تشك مينشيند با اينكه بار قبل كه از روي تشك بلند شده بود مدتي طول كشيده بود تا ملافه را صاف كند و چروكش را بگيرد و عهد كرده بود كه تا آمدن مهمان روي تشك ننشيند. حالا موضوع مهمتر از چروك تشك مطرح است. شايد آقاي اعتضاد آدرس را فراموش كرده باشد. چه حماقتي كرده بود كه آدرس را دوباره به آقاي اعتضاد يادآوري نكرده بود. يادش هست كه به آقاي اعتضاد گفته بود: «آدرس كه خدمتتان هست؟» «بله جانم من آن محله را مثل كف دستم ميشناسم.» چه بيدقت به حرفهاي آقاي اعتضاد گوش داده بود. آنقدر هول شده بود كه درست نميشنيد او چه ميگويد. بهتر بود به مغزش فشار بياورد. «گفتم شايد بدت نيايد ببينيش يك راهنمايي بهش بكني. » بعد چيزي در مورد تحصيلات دخترها گفته بود. آن كه بزرگتر بود در يك رشتهاي دكترا گرفته بود. در چه رشتهاي؟ اصلاً يادش نميآمد. ولي آنكه كوچكتر بود، بله اين را خوب به ياد داشت: «كوچيكه روي پروژة فوق ليسانسش كار ميكند. التماس دعا دارد براي يكسري اطلاعات.» اين را از حرفهاي آقاي اعتضاد به ياد دارد كه دختر كوچكتر بانكداري خوانده است و حالا اطلاعاتي ميخواهد. آقاي اراني اين را هم به ياد ميآورد كه به آقاي اعتضاد گفته بود: «شما كه ماشاءالله خودتان استاد هستيد.» «اراني جان من ديگه هر از بر تشخيص نميدهم. ميداني كه بيست سالي ميشود رفتم تو كار خريد و فروش اجناس عتيقه.» بعد قرار را گذاشته بودند. آقاي اراني شنيده بود كه دختر كوچكتر خودش ميآيد. «ساعت پنج و نيم شش خوبه؟» «بنده در خدمت هستم.» اما كجا؟ آقاي اراني تا اين لحظه شك نداشت كه قرار بوده است دختر به خانه او بيايد. ولي شايد منظور آقاي اعتضاد اين بوده كه دختر ساعت پنج و نيم شش به اداره ميآيد. خوب اين البته براي آقاي اراني هم طبيعيتر بود. اما آخر امروز كه اداره تعطيل است مگر آقاي اعتضاد فراموش كرده است؟ تازه اگر آقاي اعتضاد منظورش اداره بود بحث آدرس منزل آقاي اراني پيش نميآمد و آقاي اعتضاد نميگفت كه محله را مثل كف دستش ميشناسد. آقاي اراني ديگر حسابي كلافه شده است. سالهاست كه موضوعي اينقدر فكرش را مشغول نكرده است، شايد بعد از امتحانات استخدام در بانك. طپش قلبش آزارش ميدهد. مردم چطور ميتوانند با زندگي ساده و بيدغدغة او اين طور بازي كنند. او آدم آرامي است و كاري به كار كسي ندارد. روزها در اداره سرش به كار خودش است. به دليل وسواسي كه دارد تقريباً هيچ دوستي در اداره يا خارج از آن ندارد. عصرها به آرامش خانهاش برميگردد. چيزي ميخورد و در گوشة خلوت خودش دراز ميكشد و تا ديروقت كتاب ميخواند. بعد ميخوابد. خواب هم نميبيند. همين. حالا آقاي اعتضاد دست دخترهايش را گرفته از امريكا بلند شده آمده اينجا كه زندگي آرام او را برهم بزند. مگر در امريكا بانك ندارند كه دخترش ميخواهد اينجا بانكداري ياد بگيرد؟ آقاي اراني ديگر دلش نميخواهد منتظر مهمان بماند. بلند ميشود ميوهها را با دقت در كيسههاي تميز ميريزد و در يخچال ميگذارد. ملافههاي سفيد را از روي تشكها جمع ميكند و براي شستن در حمام ميگذارد. تشكها را هم از روي زمين برميچيند. بستر خودش را پهن ميكند. بعد به حياط ميرود تا سيگاري دود كند. هنوز هم مطمئن نيست اشتباهي پيش نيامده باشد. شايد هم اتفاقي افتاده باشد. آن وقت آقاي اعتضاد بيچاره چطور ميتوانسته او را خبر كند، او كه تلفن ندارد. كاش در تمام اين سالها رفته بود براي خط تلفن ثبت نام كرده بود. هيچوقت به صرافت نيفتاده بود كه تلفن ممكن است يك روز به دردش بخورد. در بستر كه دراز ميكشد با خودش چند بار عهد ميكند كه شنبه حتماً يك خط تلفن بخرد. يك روزي مثل همين روزها لازم ميشود. ضمناً بهتر است از تلفن عمومي يك زنگي هم به منزل آقاي اعتضاد بزند. امتحانش ضرر ندارد، هرچند خيلي احتمال ميدهد تلفنشان عوض شده باشد يا منزل اقوامشان باشند و آن خانه قديمي را فروخته باشند. قبل از خواب يك فقhآقاآيكر ديگر هم به سرش ميزند. نكند آقاي اعتضاد براي روز جمعه قرار گذاشته است نه پنجشنبه؟ در اين صورت فردا مهمانش ميآيد. بله اين احتمالش زياد است. با اين فكر قلبش آرام ميگيرد و كم كم ميتواند بخوابد.
|
|